۱

 

دخترک دلش از آدمای شهرش گرفته ... دخترک به هر جا که نگاه می کنه نگاه آشنایی نمی بینه ! انگار همه باهاش بدن . همه افتادن به جونش و عذابش میدن ... دیوارای این شهر واسه دخترک قفسه ... میخواد بره ! میخواد از این شهر بره! میخواد از این همه خاطره فرار کنه! اما نمیتونه ... دیو پلید این شهر اسیرش کرده ...

دخترک اسیر شهر غمه !!!